روزهای سردتنهایی
من باخاطرات توزنده خواهم ماند چه غمگین ازاین رفتن وازاین روزه های سردتنهایی شایدباورنکنی ازمن فقط همین کلمات که باشوق به سوی توپرمی کشندباقی می ماندوخودکاری که هیچگاه آخرین حرفهایم رابه تونمی تواند گفت:شایدیک روزوقتی می خواهی احوال مرابپرسی عکسم رادرصفحه سفرکرده ها ببینی شایدکودک گستاخ وبازیگوش باشیطنت سفربی بازگشتم راازدیوارسیمانی کوچه تان بکندوپاره کندتمام دغه دغه ام این است که آیابعدازاین سفرمی توانم همچنان باتوسخن بگویم؟؟آیادستی برای نوشتن ودلی برای تپیدن خواهم داشت؟؟شایدباورنکنی امادوستدارم مدام برات بنویسم بعضی وقت هاکه کلمات راگم می کنم دوستدارم دشت ها؛دریاها؛کوه ها؛جنگل ها؛ستاره هاوهرچی دراین دنیاهست همه وهمه کلمه شوندتابهتربنویسم دوستدارم به حیات کلمه ای نجیب دست یابم تارهگذران غمگین صبحگاهان زیرآفتابی نارس مرازمزمه کنندمی دانم که خسته ای امادوستدارم اجازه دهی کلماتم روبه روت بنشینندونگاهت کننتابه حقیقت این جمله درآیی که می گوید:مراازیادخواهی بردنمی دانم؟؟ولی می دانم ازیادم نخواهی رفت هرگزهرگز